جدول جو
جدول جو

معنی مردم کشی - جستجوی لغت در جدول جو

مردم کشی
(مَ دُ کُ)
آدم کشی. قتل. جنایت. جلادی. کشتار. عمل مردم کش. رجوع به مردم کش شود:
به مردم کشی اژدها پیکرم
نه مردم کشم بلکه مردم خورم.
نظامی.
به هر سو بدان آهن مردکش
به مردم کشی دست می کرد خوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مردم کشی
عمل و شغل مردم کش جلادی میرغضبی
تصویری از مردم کشی
تصویر مردم کشی
فرهنگ لغت هوشیار
مردم کشی
نسل کشی، آدم کشی، کشتار، قتل
متضاد: انسان دوستی، جلادی، میرغضبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردم کش
تصویر مردم کش
آدم کش، قاتل، خون ریز
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دُ وَ)
شبیه به مردم. مردم وار:
به صورت کسانی که مردم وشند
چو صورت همان به که دم در کشند.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ مِ)
نوعی از حیوان آبی است که به صورت انسان می باشد سفیدپوست و بغایت نازک اندام. (غیاث اللغات). نسناس. (مهذب الاسماء). موجود افسانه ای که گویند در دریاها باشد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
ای مردم آبی شده بی یأس تو عمری
دردیدۀ احرار جهان مردم دیده.
انوری.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت.
آشوب.
می تواند دیدۀ عاشق به امید سرشک
مردم آبی کند آسودگان خاک را.
هاشم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ هََ کَ)
کفچه نول
لغت نامه دهخدا
(کِ کُ)
کشتن کرم، دست بازی. ملاعبه. ملاعبه با کمی بی شرمی و بی حفاظی. (یادداشت مؤلف).
- کرم کشی کردن، ملاعبه کردن شهوانی در میان جمع. ملاعبه با یکدیگر چنانکه نامزد با نامزد خویش. ملاعبه و مداعبه کردن مردی و زنی در محضر دیگران بر خلاف ادب. در حضور کسان و بی شرمانه معاشقه و ملامسه کردن زن و مرد. لاسیدن با یکدیگر. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرم کشتن و ملاعبه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کُ)
فعل و صفت آدمکش
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ کَ / کِ)
نرده کشیدن. عمل کشیدن نرده در مزارع برای منع ورود گاو و گوسفند در آن. (یادداشت مؤلف). محصور کردن جائی را با نرده های چوبین یا آهنین
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ)
مردم خصال. آدمی سیرت. ملایم و خوشرفتار: قوت تن بدان سبب زیادت شود و قوت عصبانی به اعتدال باز آید و مردم هشیارتر و مردم خوی تر شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(مَ دُ رَ)
مردم گریزی. رمندگی:
جوانمردی شیر با آدمی
ز مردم رمی دان نه از مردمی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ کَ / کِ)
عمل دردی کش. دردآشامی. دردنوشی. شراب خوارگی:
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خِ)
کشندۀ مردم. آدمکش. قاتل. جلاد. میرغضب:
ز پرده به گیسو بریدش کشان
گرفتار در دست مردم کشان.
فردوسی.
ز نیکی جدا مانده ام زین نشان
گرفتار در دست مردم کشان.
فردوسی.
همی بود گرسیوز بد نشان
ز بیهودگی یار مردم کشان.
فردوسی.
ز مردم کشی ترس باشد بسی
زمردم خوری چون نترسد کسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ کَ / کَ)
بردن جنازه به گورستان. عمل مرده کش. رجوع به مرده کش شود:
از مرده رسم مرده کشی کس ندیده بود.
زاهد چرا ملازم نعش و جنازه است.
تأثیر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردو کشی
تصویر اردو کشی
لشکر کشی سپاه از جایی به جایی بردن تحشید سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه افراد آدمی را بکشد جلاد میرغضب: ز پرده بگیسو بریدش کشان بر روز بانان و مردم کشان. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرده کش
تصویر مرده کش
کسی که شغلش بردن مردگان بگورستان است
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل مرده کش حمل مردگان بگورستان: از مرده رسم مرده کشی کس ندیده بود زاهد چرا ملازم نعش و جنازه است ک (محسن تاثیر)
فرهنگ لغت هوشیار